کودک از شهر ما فراری تر

کفش زنگوله دار پوشیدند

تا به شهر آورند کودک را

تا صدایش ز یادشان برود

بین فریاد و بوق ماشین ها

کودک از پیش یار می آید

تازه از آن دیار می آید

خو ندارد به کوی و برزن ما

بین ما از فراق می گرید

ما ز فریاد او چه بیزاریم

کودک از شهر ما فراری تر

و از احوال او چه بی خبریم

گرچه او بهر ما دو چشمش تر

بوق می زد برو کنار آقا

بچه را جمع کن از دست و پا

دود می زد به صورت کودک

بین ماشین و برج و شهر صدا

کفش زنگوله دار با کودک

گفتگو داشت در طی این راه

مثل شیطانکی به قصد فریب

وعده می داد کام دنیا را

گرچه این کفش زیر پایش بود

با صدایی حریف کودک بود

گاه آرام می شد آن گریه

کفش و زنگوله باورش شده بود

خواست تا کار را تمام کند

کودک از بهر خویش رام کند

کفش ، زنگوله را فریب نواخت

دست ابنی ز اب جدای کند

ابرها بر فراز شهر شدند

و خدا خواست سخت باریدند

و خیابان شهر خلوت شد

و صدا ها چقدر نرم شدند

گو بهشت است در هوا جاری

دودها تا زصحنه جمع شدند

چون صدای فریب واضح شد

همه نقشه ها بر آب شدند

دست پنهان کفش رو می شد

اشک معصوم بچه جاری شد

باز آهنگ گریه می آمد

نغمه ی ابرها بهاری شد

چون در این قصه داشت گم می شد

روی نارنجی اش گلی می شد

چون که فریاد های جیغ فریب

پی آهنگ آب هی می شد

دید کودک به خنده می گرید

بازی کفش بی اثر می شد

باز زنگوله های خود بنواخت

جیغ حیله بلندتر می شد

پدر اما شنید این دفعه

دید کودک که داشت تر می شد

و به آغوش خود بلندش کرد

و صدای دو کفش کر می شد

گرچه شیطان به زیر پای نشست

تا که زیر است او حریفم  بود

عزم برخواستن می طلبد

هرچه لال است پیش از این کر بود






نظرات:




گزارش تخلف
بعدی