در انگاره ی چونان کنون تو . . .

نباید باورت باشد که بی فکرند غیر از من
بیا درفکر خویش آزاد شو از فکر غیر از من
و آنگه می شکن از کف حصار تن
کمی پرواز باید
تا نشستن در کنار من
و من بال تو را می سوزم و خاکسترت بر باد می ریزم
تو این را عشق می دانی؟
و من این را دوباره پر در آوردن
ولی هین سقوط تو است در این دم
در انگاره ی چونان کنون تو




شطح و پاشطح

شطح
نامش را نمی دانم

فقط می دانم که مجنون است

قیافه اش را هم نمی دانم

فقط می دانم که مجنون است

پاشطح
بی هویت
دور از نام و نگار
نام را چون همنشین ننگ می داند
نیست مجنون اهل یار
و نگارش را به سان شرک پندارد
نگار یار
این همه بی ربط را بس کن دگر دخترک بیکار
از سخن پرهیز کن لب را به دندان های نیش بسپار
آن لب لعلی که باید می گزیدی کو
مرا بگذار




منت خدا

بس نیست این همه تزویر روی خط خدا
پایان دهید بوق ممتد این ارتباط را
گوش تمام خلق از این قصه ها پر است
انگار خو گرفته اید به این انتقاد ها ؟
از منت خدا به سر ما خبر دهید
از آن اراده ها چه خبر هست با شما؟
؟؟؟




میم ها

من آبدیده گشته به هر آب دیده ای

دیگر اثر نمی کند این اشک بر دلم

تفتیده در تنور به رنگ و لعاب بد

این خاک سوخته نه به اشکی شود گلم

خاکم اگرچه ناب به گهوار اشک خفت

با نقش ناصواب دلم را نمود علم

این میم ها که در پی نقش ضمیر رفت

عمال اصلی اند بر این وضع کالعدم






گزارش تخلف
بعدی