سوگنامه بیچارگی ما در کنار سینما

سرکار خانم لیلا حاتمی
عرض سلام خدمت شما و دیگرهمکارانتان. شنیده شده که شما خطاب به آقای سلحشور پیرو بیانات سخیف شانکه گفته بودند: "سینمای ایران فاحشه خانه است"فرمودید:(درواقع با تایید اصل موضوع تحقیر مردان طی فرایندی توسط زنان سینما، طی سوالی آهنگین پیگیر جزئیات قضیه شدید؟)

"کدام زن
کجا
تو را اینچنین حقیر کرد
که خانه را
فاحشه خانه بخوانی؟"

خواستم من باب پیشگیری از هرگونه تحقیر شما توسط جامعه به جهت بی پاسخ ماندن افاضات عالی پاسخی هرچند کوتاه تقدیم کرده باشم .
امید که مورد غضب درگاه حضرتتان شده مایه سعادت حقیر گردد:

کدام زن. . .؟
همان زنی که گفت گربه به ز کودک است
همان که رفت تا فرنگ
و بستری گزید بین دست های مرد اجنبی
کدام زن . . .؟؟؟
همین شما
بدل ز تلخی زمانه ای جز این
زمانه ای قدیم تر
چونان سگان شهربانی نظام پهلوی
به قصد چادری عزیز
به قصد عزت تمام مادران این زمین
شبانه حمله ور شدید
به چنگ ننگتان بر این حجاب ناب تاختید
و عزت زنان شهر آفتاب را گسیختید
کدام زن . . .؟
خود بگو و خود بخند و خود همان زنی . . .
هنرمند ؟؟؟
هنر هوای ناب راز بود
که بهر شهر عاشقان فراز بود
نه سایه بان عفت دریده ی شما
نه پیشخوان جیبهای خرج ریمل شما
نه عرصه ای برای عشوه هایتان
و پشت صحنه شرح لاس هایتان
کدام زن . . .؟
همین شما که بره خورده اید و گرگ گشته اید
همین شما . . .
در همین سرای سینمای ما


خودش حقیر بود و من
هماره سوگوار این حقارتم
و خانه مان
ز مادران به پستی نگاه او تهی شده
خانمان
خانه زنان بی هویتی است
که پیش از این دامنی بهشت گونه داشتند








مرثیه مهتاب 1

بگذاريد که بي تاب ز مهتاب بگويم
بگذاريد زاحوال مهي ناب بگويم
بگذاريد بگويم اگراين خرج سکوت است
واگر ميروم از نشئه ی هستي چو بگويم
برهانيدم از اين قافيه هايي که نه نظمند
و نه در شان روايتگري نظم به رسمند
بنوازيد نوايي و بسازيد سرايي
که همه سوگ نشانان پي يک مجلس نظمند
در این سوگ که شکرانه ی آن در رقم ماست
که احوال به شوق است و نشاطی به غم ماست
همه مست ، همه عاشق آن دست  از آن دست
که رقصش به طواف علم علقمه برپاست
علم علقمه راوی همان نظم چنان است
علمی ماه سوار است علمی مشک نشان است
به تکبیر پی افکند و به مهتاب برافراشت
علمی کز پی آن خون خدا در فوران است
. . .






ودور مانده از خودش

نشسته بود پشت میز
خط و نقش و تر تمیز
می کشید ریز ریز
فضا پر از هیس و هیس
نشسته بود و مانده بود در خودش
در اینکه کیست؟
نشسته بود کار بود
زندگی روال بود
روی صندلی چو ترک اسب ترکمن
سوار بود
نشسته بود و در خودش
در پی جواب یک سوال بود
نشسته بود بی خیال روزگار
فارغ از فرود و اوج این دیار
و خیره سوی آن کلاغ و قار قار
نشسته بود و دور مانده از خودش
که که آمدم به این جهان چکار؟
خسته شد
دسته های صندلی کمک کنید
زنوان خسته
از توان خود توشه ای بیاورید
شانه ها فشار گر چه بی حد است
رد کنید
و خواستم زجا
و پاسخم همین و بس
برخیز
همتی...





و رودخانه ای زخون

سلام بر ابرغیور پشت درب ها
سلام غیرت تمام کهنه مردها
سلام بر دو دست بسته ای که دید فاطمه
و مرد نه از آن همه هجوم شبهه مردها


به روز های سر به زیر داغ می رسیم
به داغ های کهنه فراغ می رسیم
به اشک های قورت دادنی و ساکتی دگر
به درد می رسیم یا به داد می رسیم

ترانه های ناله گون
و نخل های سرنگون
نهاد چوب های درب
و رودخانه ای ز خون








سلام برتو یک سلام خیس می شود

و چشم برزمین که تنگ تر زتنگ می شود
ز در بریده چشم و این نگاه ننگ می شود
دلی که آرمیده در غیاب سالها طپش
ببین زدیده هم رهیده سخت و سنگ می شود
بدان که آسمان، زمین رنگی است این زمان
زمین چوبر افق رسیده است رنگ می شود
و در حصار این زمین و این زمان کمی دگر
همین که شعر گفته است نیز سنگ می شود
چو گفت: مادرت اگر نبود دختر رسول (ص)
رجز به داغداری اش مرام رزم می شود
همین "اگر نبود" گفتنش ببین چکار کرد
سیاهی ار فزون، کنار نور هضم می شود
و رسم پرکشیدن از برای ما مثال اوست
به روی زانوی شما عروج جزم می شود
وگرنه حکم شعر بهرجان ما قماری است
که بهر طالبان این زمانه بزم می شود
سه شعبه تا نشست و قطع حنجر صغیر کرد
صدای خنده های حزن عشق هیس می شود
میان کوخ شام بر سه ساله عرضه داشتم
سلام برتو یک سلام خیس می شود
.
.
.
.
.
شما به جای مرحمت برای شعر ناخوشم
خبر بده که جان فدا به پای جان
در عهد تنگی زمانمان
و خشکی زمینمان
و ننگی ضمیرمان
ضمیرمان
زمینمان
مان
آن
ن




می شود؟

فدایتان









کودک از شهر ما فراری تر

کفش زنگوله دار پوشیدند

تا به شهر آورند کودک را

تا صدایش ز یادشان برود

بین فریاد و بوق ماشین ها

کودک از پیش یار می آید

تازه از آن دیار می آید

خو ندارد به کوی و برزن ما

بین ما از فراق می گرید

ما ز فریاد او چه بیزاریم

کودک از شهر ما فراری تر

و از احوال او چه بی خبریم

گرچه او بهر ما دو چشمش تر

بوق می زد برو کنار آقا

بچه را جمع کن از دست و پا

دود می زد به صورت کودک

بین ماشین و برج و شهر صدا

کفش زنگوله دار با کودک

گفتگو داشت در طی این راه

مثل شیطانکی به قصد فریب

وعده می داد کام دنیا را

گرچه این کفش زیر پایش بود

با صدایی حریف کودک بود

گاه آرام می شد آن گریه

کفش و زنگوله باورش شده بود

خواست تا کار را تمام کند

کودک از بهر خویش رام کند

کفش ، زنگوله را فریب نواخت

دست ابنی ز اب جدای کند

ابرها بر فراز شهر شدند

و خدا خواست سخت باریدند

و خیابان شهر خلوت شد

و صدا ها چقدر نرم شدند

گو بهشت است در هوا جاری

دودها تا زصحنه جمع شدند

چون صدای فریب واضح شد

همه نقشه ها بر آب شدند

دست پنهان کفش رو می شد

اشک معصوم بچه جاری شد

باز آهنگ گریه می آمد

نغمه ی ابرها بهاری شد

چون در این قصه داشت گم می شد

روی نارنجی اش گلی می شد

چون که فریاد های جیغ فریب

پی آهنگ آب هی می شد

دید کودک به خنده می گرید

بازی کفش بی اثر می شد

باز زنگوله های خود بنواخت

جیغ حیله بلندتر می شد

پدر اما شنید این دفعه

دید کودک که داشت تر می شد

و به آغوش خود بلندش کرد

و صدای دو کفش کر می شد

گرچه شیطان به زیر پای نشست

تا که زیر است او حریفم  بود

عزم برخواستن می طلبد

هرچه لال است پیش از این کر بود






لعل لب خون چشیده ای ؟ هان

گفتند اگر برد ز یاد ات
یادش؛ بگریز زان زیادت
گفتی که سبب خدای سازد
مجنون مرا که سخت نازد
گویم بگذار و باز بگذر
این شیوه برای تو نسازد
ای عالم ناب عشق، دختر
با خنجر عشق می زنی سر؟
لعل لب خون چشیده ای ؟ هان
فریاد جنون سروده ای ؟ هان
این شطح نویسی ات مریض است
درمان به فراغ کرده ای ؟ هان
این واسطه را رفیق پندار
او کی بدریده پرده؟ زنهار
گر حرمت یار حرف باشد
این سخت ز خاره سخت باشد
با نیشتر حقیرِ عبدی
تردید نکن، ز هم نپاشد
ما حرمت عشق می شناسیم
کآن سرخط مشق می گذاریم
با ما نه سخن به تند راندن
نی نیش به جانمان نشاندن
نه تعنه زدن نه تنگ دیدن
ره را نشود ز ره بریدن
از تندی گفتمان بکاهید
هم سختی ره عسل شمارید
حق است به زوج رهنوردی
اما نه جنون و عشقبندی
این زوج نه! این همان یکی اند
آری سبب از خدای گیرند
تقوا بگزین به عشق ورزی
این است مرام عشق در زی




مجنون هم غمی شده حالا

و می پاشند ترکش ها
دراوج و فرود این نگارش ها
اگرچه گفتمش با بغض او کاری ندارم من
و می گیرند خو با جان این واگویه پاسخ ها
ترکش ها
کنار یک نخاع و پشت چشم و در دم شه رگ
اگر دل می گذاری
در قبال جان چه داری ؟
و آیا این دلی که گفتی از خود داری ؟
و یا عاریت است از خویش پنداری؟
خدا صاحب دل است آیا
و عشق از مصدر او می رسد اینجا
و ما هم مهره های بازی عشق خداییم
به از این چه ؟
دلت برگیر و بر اصلش رسان
مجنون کیست؟
که در بازی غمی نیست




ت کیست؟ یک غریبه؟یک قریب؟

یک قطعه هم اراجیف
یک عالمه مزخرف
یک قصه ی همیشه
یک غصه ی مرفه
بس کن عزیز و بگذر
زین حجب ها مکرر
این سفره را غنیمت
این ماه را به نعمت
این لحظه را پریدن
از آن فراز دیدن
چشم از زمین بگیر و
بر رو برو بیفکن
بنشسته در مقابل
دیدی


او نیست یک غریبه
ت تمت و تمنا
ت تازیانه و تاک
ت تیر و ترکش و تک

ت نیست یک غریبه
پاسخ به بغض ننگار




مجنون چکاره است؟

خدا هست
پس عشق هست
معشوق هست
عاشق هست
آنگاه لیلی هم هست
که خدا این همه را بنماید
اما این مجنون را
نفهمیدیم در این میان چکاره است




گزارش تخلف
بعدی